یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

بی قرارم

سلام گویم تو را ای یار جانی که قرار از دلم چه بی رحمانه ستانده ای!اگر می دانستی که این تاب چگونه و چه سان و چه میزان از دلم برده ای  خود  خویشتنت بر من عطا می نمودی و مرا در صحرای وسیع لطف به مستی می خواندی.

در این فصل عاشقی که مرا در بر خویش گرفته...

  

سلام گویم تو را ای یار جانی که قرار از دلم چه بی رحمانه ستانده ای!اگر می دانستی که این تاب چگونه و چه سان و چه میزان از دلم برده ای  خود  خویشتنت بر من عطا می نمودی و مرا در صحرای وسیع لطف به مستی می خواندی.

در این فصل عاشقی که مرا در بر خویش گرفته ، باید گویم که در هر لحظه یاد توست در کلیت ذهن من ، چه آن زمان که در فرو بردن نفسم یا بر آوردنش که حتی بر نیاوردنش!

ای یار در آن دم که نفس در سینه حبس می شود و حبسم می کند در غم دوری از تو که چگونه است سوز این فراق،مرا جز اندیشه ی دوری از تو چیزی همی نشاید!

دل خوشم از این ممات که خاکم شاید روزی بر سر کویت رساند باد و بر آن پای نهی و مرا مسرور از این قدوم مبارک گردانی!

ای قرار دل من!

نه در برزخ که در حین رستاخیز نیز اینگونه ام ، و بدان جز به آرزوی دیدنت سر از بالین خاک بر نیارم و شاد نباشم جز اینکه تو را خواهم دید!

به صحرای محشر که همگان آسیمه سر ، سر بر بیابان تنهایی و ترس می نهند ، من جز یافتنت و به گفتگو نشستنت هیچ نجویم!

نه در خیال حوریان و ریاحین بهشتی که ، در آرزوی تو خواهم بود!

گر به بهشتم خوانند و ساقیانش به صفی سرشارم سازند از این مصفا شراب ، هرگز آن را نپذیرم که گویمشان من مست روی معشوقم و جز این مستی هیچ نخواهم!

در آن دم که همه خلق جهان به صف اندر انتظار حسابند ، من نظرم جز سوی تو بر هیچ نیست و همه در اندیشه ی اینم که می شود آیا غلامش باشم؟

ای یار عزیز!

وقت آن است که بنشسته و گیسو بر گشایی تا بتوانم بگویم برت از غم شبهای جدایی!

مادامی که در قفسِ بال و پرش اسیر باشد ، بیگانه ی پرواز است مرغ هوایی!

چو بزمت مرا می طلبد ، آمده ام ای جان و همچو عودم که مرا از سوختنم نیست رهایی!

وای بر آن گوشی که نغمه ی این مرغ بشنود و آگاه نگردد از اندیشه ی نایی!

ای یار!

ای اشک چون سراغ چشم من نمی آیی ، دگر اندر نظرم آشنا نمی آیی!

غریبم با دل خویش ، چرا نمی جوشی از بس که زمانه کرده پریشم ، چرا نمی آیی!

چنان بالا نشستی که همچو دامن بخت ، هزاران سال هم بدستم نمی آیی!

پریش خار ملامت جلا دهد دل را،ز چه برهنه پا در کوچه ها نمی آیی!

بیا و بی باده مستم کن و برون زخود و هر چه نیست و هستم کن!

 

یار بی یار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد