یار را با ما چکار!
لذتش به همین حیرانیست!
.
.
.
یار را با ما چکار!
لذتش به همین حیرانیست!
آمد کرد نگهی از سر شوق بر جانِ تنم!
همی گویم آنکه اینگونه می سوزد آیا منم؟!
چه کنم داغ فراق از غم اوست بر این دل!
ز سوز فراقش بسی آتش فتاده بر خرمنم!
آمد و عشق بر دلم نهاد و رفت!
وه که شورید این دل و یادش از خیال ما نرفت!
بر سر راه ماندم و نماندم آرام!
دو راه و من اینک چه کنم در خیال بی فرجام!
عقل و عشق هر کو که پادشاه منند!
هر کدامش به رهی بر جان و تنم می تنند!
کدام برگزینم تا صواب باشد!
چگونه عمل بر عمل بسایم تا ثواب باشد!
گهی این و گاه آن خواندم همی!
وه چه پهنه ی سخت می آید بر این آدمی!
به بارگاهش همه دل به ساز خویش رقصاندم!
به دور از دیارش همه عقل به نبودش می ترساندم!
وای بر من که همه عمر بر این مجمل سخت آلوده ام!
خدایا رسد روزی به حلش ببینم که سخت آسوده ام!
یار بی یار
قسمت اول شعرتون وصل حال منه
خیلی زیبا بود