امشبی ای گریه امانم بده
فرصت حرفی به زبانم بده
مژده ای از من به کسانم بده
.
.
.
امشبی ای گریه امانم بده
فرصت حرفی به زبانم بده
مژده ای از من به کسانم بده
چون سحر آید به خدا می روم
من دگر از شهر شما می روم
آمده بودم که به دلسادگی
زنده شوم با غم دلدادگی
پر کشم اکنون سوی آزادگی
هدهدم و سوی سبا می روم
من دگر از شهر شما می روم
ای نفس خسته مرا صدا کن
زین قفس بسته مرا رها کن
غمزده ای ای خدا این همه تنها چرا
بین زکجا تا به کجا می روم
من دگر از شهر شما می روم