من مانده ام این گونه چرا تر است!
سوز و گدازم خموش،ز چه اینگونه تر است!
جانم به جانش بسته ام گویی!
.
.
.
من مانده ام این گونه چرا تر است!
سوز و گدازم خموش،ز چه اینگونه تر است!
جانم به جانش بسته ام گویی!
این باره همچو وداع آخر است!
دلم در پس ابر نگاهت ماند و لیک!
جان دلم در هوای دیدنش پرپر است!
ای یار ز چه ماندستم اینگونه در فراق!
ندانستی این دل از برایت چون گوهر است؟
من این جان و تنم و نیستم هیچ!
ز چه بود و نبودم اینک برایت برابر است؟
شکستی و رفتم به تنهایی و غمزدگی اینک!
نخواستی ا آنکه را که برایت یار و یاور است!
نیک دل و نیک سیرت به سیر بودم لیک!
کس نفهمید که این سینه خونین جگر است!
من اما اینگونه استاده ام چه کنم!
بی یار همچنان در انتظار یار و یاور است!
یار بی یار