پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند.
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان
ادامه مطلب ...
دختر جوان از تپه بالا رفت.
خودش را به او رساند.کنارش نشست.
نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه
روزی شاه عباس با لباس درویشی شبها به میان شهر می رفت، در این میان با پینه دوزی آشنا شد ، به خونه پینه دوز راه پیدا کرد و در استمرار تردد عاشق زن ... ادامه مطلب ...
روزی ابوعلی سینا از جلو دکان آهنگری میگذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش میخواست. آهنگر گفت: ظرف ...
ادامه مطلب ...آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او….
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
ادامه مطلب ...از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز میگذشت.
فرشتهای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:
"دستور کار او را دیدهای؟
.
.
.
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برایبیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ادامه مطلب ...
نمی دانم با این کلمات چه کنم؟ تنها راه زندگی کردنم کلمه است و تنها مایه ی رنجم نیز کلمه است. کلمه خدا است و مسیح است و گاه این سخن اندره ژید را...
ادامه مطلب ...در زمان حضرت موسى علیه السّلام در بنى اسرائیل، مرد جوانى زندگى مى کرد. و به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت. وى جوانى با ادب، و آراسته به کمالات ظاهرى و معنوى بود.در یکى از روزها، که طبق معمول در مغازه خویش، مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خریدارى کرد، که آن معامله کلان، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان، در پى داشت...
ادامه مطلب ...دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند...
ادامه مطلب ...اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او ...
ادامه مطلب ...پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت
که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به
قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند...
کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال ...
ادامه مطلب ...آهنگری تصمیم گرفت رضایت خدا را بدست آورد اما با تمام پرهیزگاری و کمک به دیگران مشکلاتش بیشتر می شد. یکی از دوستانش از وضعیت او ...
ادامه مطلب ...روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش
فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته ...
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می
کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه
مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت...
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب
کند.
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند
و پادشاه به آنان گفت که...
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش...
ادامه مطلب ...ما معلم قرانی در دبستان داشتیم او معتقد بود و خیلی ها معتقد ند که اگر کسی قران را غلط بخواند گناه کرده است و این باعث می شود...
ادامه مطلب ...پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی کت او گذاشت.
عقب ایستاد و به او خیره شد.
جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.
دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد.
پیرمرد وارد خانه شد و در را محکم پشت سرش بست.
کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و مشغول خوردن شد.
دختر جوان از تپه بالا رفت.
خودش را به او رساند.کنارش نشست.
نفس تازه کرد و گفت:...
ادامه مطلب ...پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و
همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود
«پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو
خوند:....
خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی
را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند
الا چالهی ایرانیان.
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شایدهم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند...
ادامه مطلب ...در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.یکی از فرشتگان به پروردگار گفت...
ادامه مطلب ...مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان ...
ادامه مطلب ...مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این...
ادامه مطلب ...
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. از مکزیکی...
ادامه مطلب ...یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله
لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش
می کرد ...
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت...
ادامه مطلب ...در یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان...
ادامه مطلب ...در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا
درختی است و قومی آن را میپرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد
تا آن درخت را برکند...
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهیالیه...
ادامه مطلب ...استاد دانشگاه با این سوالها شاگردانش را به چالش ذهنی
کشاند. آیا خدا
هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ
داد: بله او خلق کرد
استاد پرسید: آیا خدا همه چیز را خلق
کرد؟
.
.
.
ادامه مطلب ...روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه...
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او….
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او
ادامه مطلب ...