جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جان های شیران خداست!
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی
جسمشان معدود لیکن جان یکی
.
.
.
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جان های شیران خداست!
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی
جسمشان معدود لیکن جان یکی
غیرفهم و جان که در گاو و خرست
آدمی را عقل و جانی دیگرست
باز غیرجان و عقل آدمی
هست جانی در ولی آن دمی
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
گر خورد این نان نگردد سیر آن
ور کشد بار این نگردد او گران
بلکه این شادی کند از مرگ او
از حسد میرد چو بیند برگ او
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جان های شیران خداست
جمع گفتم جان هاشان من به اسم
کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
همچو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت به صحن خانهها
لیک یک باشد همه انوارشان
چون که برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانهها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده!
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم