یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

بپذیر...

دل اندیشه کند و ذهن احساس ، آن دم که گویی وارونه وار به سر می روم و جان عنقریب هبه ی یار نموده و به دنبال دلدار آنچنان هراسان می دوم که انگار نه انگار جانم از کف و به جانش ممزوج کنم همی.
جان، بی جان او مرا چه به کار آید اگر که نتوانم وصال را در لحظه لحظه ممات و حیات متناوبم احساس کنم.
احساسی ملموس...
آری لمس کنم جانش را آنگونه که جانم گشته و حقارت کالبدم در پیش عظمت جانش زانو زده التماس پذیرش دارد.
بپذیر ای جان سپهر
آنکه بر در می کوبد آن مسکین بلا کشی است که در چشمان بسته نیز یارای ندیدنت ندارد و هر کجا نگرد جز یار نبیند و جز یار نخواهد.
ای یار عزیز گره بگشای و پایم بنه که در حیرانی یافتنت حیرتها پشت سر نهاده جانها ستانده و نهادها رمانده ام که گاه کنون را رسم روزی.
روزی ام نما وصالت که به این وصل حلقه جان به جهان آنچنان متصل آید که گویی دست خالق بر دستانت فشاری و خلقت را عنقریب حکم رانی.
حکم دل در دستان و حکم جان در کامت است و گر سر بچرخانی حکم جهان در قامت رعنای نازکت آنچنان برازنده خواهد آمد که جهانیان در عُجب این
سرور خواب از چشمانشان رخت بر بندد و هر آیینه جلال جان و جبروت نهانت بنگرند.
مرا بپذیر آن گونه که هستم برای تو در راه تو.


یار بی یار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد