باز دوباره قلم اسیر دستانم گشت و من نیز به خیالی که شاید به این اسارت ، تن از اسارت افکارم خواهم رهید.اما صد حیف که اکنون...
باز دوباره قلم اسیر دستانم گشت و من نیز به خیالی که شاید به این اسارت ، تن از اسارت افکارم خواهم رهید.اما صد حیف که اکنون( منظورم از اکنون درست لحظه ای است که آغاز به نگاشتن کردم)احساس نمودم تمامی اندیشه هایم به یغمای فراموشی رفتند.اما باید سعی کنم که بتوانم نگذارم که بشود آنچه منحنیات می خواهند.بماند که منحنیات کیانند و چه هایند،مجالش حال نیست که بگویم.شاید در قلمی دگر جاری شود.آنچه حقیقت درونم را می تواند عیان سازد،این است که غرض از نشر اندیشه ام هر چیزی هست جز تامین معاش و جاه!که بسیار زودتر از آن زمانی که منحنیات برایم در نظر گرفته بودند،یافتم این مهم را که این دو منبع شر و فساد،هیچ و هرگز ابدی نخواهند بود.لکن می گویم اینان راشاید بدین سبب باشد که که باید بگویم آنچه را که باید بگویم و باز شاید بدین سبب باشد که حس می کنم ، اگر نگویم آسوده نخواهم خوابید و البته خواب داریم تا خواب... .به قول نیچه البته باید بگویم که هرگز به دنبال تولدی در این جهان نبوده ام که بخواهد با مرگم حتی آغاز شود.اما بسیار علاقمندم که مولودان را احیا کنم.آنچه برایم مهم است رسیدن به اصل تفاوت انسان است با حیوان و اینکه منحنیات چه تفاوت هایی را قائلند و اصلا آیا حیوانات نیز منحنیاتی دارند؟و آیا اگر دارند منحنیات بین ما و آنان چه فرق هایی قائل هستند و ما چقدر این تفاوتها را ارج می نهیم.نمی دانم رواست که مرزهای ایرانی و آریایی را حفظ کنم و در این حیطه سخن بگویم یا که نه،ورای مرز ایرانی و اسلامی ببینم و بیاندیشم.آنچه که از دیده هایم بر می آید و از خوانده هایم،برایم جز یک حقیقت واحد هیچ به ارمغان نیاورده است.و آن هیچ نیست جز موج سرشار از طمع و آزمندی مفرط انسانها در پی دست یافتن به قدرت و همان دو سمبل معاش و جاه!
بی ربط است اما باید بگویم لحظاتی که صرف نوشتن می کنم جزء معدود لحظاتی است که ترس از مرگ به کلی دست از دامانم می شوید و آزاد و رها در آسمان اندیشه هایم به پرواز در می آیم.بگذریم که باید برسم به آنچه که باید برسم.بنگریم به جنگهای بین الملل،بنگریم به خدعات و نیرنگ شاهان و خلفای ملل،بنگریم به فراعنه و ایرانیان و تورانیان.بنگریم به هابیل و قابیل و در نهایت باز در انتهای این منحنی به خودمان و خودمانی هایمان.
اینبار نمی خواهم چون همیشه بگویم و بنگارم،که می خواهم آسان بگیرم و آسان بنویسم که شاید بتوانم قدری به زوایای باقی مانده در گوشه های باریک تاریکخانه ی اندیشه ام بپردازم.نه در مقام انتقادم و نه در مقامی که اگر منتقد باشم آن لاجرم کارگر فتد.اماچه کنم که دست تقدیر و منحنیات هوشمند،دائم به فکر کسانی هستند که شاید آنان نیز به فکر آنانند.چه فرقی دارد که گفته شود یا نشود،اما من می گویم که حجت بر خودم و خودمانی هایم تمام کرده باشم.به راستی انسان و حقیقتش این است؟نمی گویم مسلمان و مسلمانی که بسی فراتر از مقام انسانیت را درمی نوردد و جفایی عظیم است در حق الگوهای الهی برای زندگی اینگونه مثال زدن ها و مکیال و مقیاس ساختن از دین برای این مقال.همین که بگویم انسان ، بس است و دیگر هیچ.
چگونه است که انسانها به خوبی آموخته اند در اولین گام به قول ملا احمد نراقی از قوه ی قهریه بهره می برند؟عقل چگونه حکم می کند که در ابتده سخت ترین راه را برگزیند و پرهزینه ترین راه را؟چگونه است که انسان چنان عنان از کف می دهد که لب به ناسزا می گشاید،مگر نه اینکه ناسزا توهین است و چارپایان با جفتکهایشان هر کدام صاحب کرسی در هیئت علمی ناسزاگویان.اما انسان را چه؟ براستی انسان را چه می شود؟انسانی که توان سخن گفتن دارد و اندیشه نمودن،توان استدلال دارد و قوه ی ملامتیه و مطمئنه!اماچه می شود ما را که در دفاع از نوع بشر،نوع بشر می کوبیم و هیچ توجه نداریم که بر شاخه ای که بنشسته ایم اره می ساییم.و عجب بر اینکه اگر گویی ای جان برادر شاخه خویش می بُرّی ، به عناد اره محکم تر می ساید.و من مانده ام که چه کنم.آیا از خوف سقوط عاجلش سکوت کنم یا در حزن سقوط یقینیش بمانم،یا نه که بگویم شاید که کارگر افتد؟انسان به انسانیت خویش تکیه کرده و انسان دیگری را به استحاله می کشاند،هرگز هرگز که این دو انسان را به یک رتبه نمی بینم و هیچ کدام را برتر از دیگری نمی پندارم.تنها و تنها اینکه اگر سخن از انسانیت است که نباید با فحش و توهین،انسانیت خویش بر باد دهیم و اگر پا فراتر نهم و سخن از اسلامیت و انسانیت برانم که وا اسفا!چگونه باید باور کنم سخن انسان مسلمانی را که از سر دلسوزی بر اسلام خویش ، بر تنه ی تنومند اسلام تیشه می زند؟چگونه باور کنم که می شود حضرت پروردگار را متبسم ساخت به واسطه ی توهین به انسانی دگر از سر دفاع از حقوق خداوندی؟چگونه بپذیرم موافقت ربّ جلی را با راندن بدترین رفتارها میان دو انسان نسبت به یکدیگر؟آخر به کجا و زبهر چه؟ادب ،ادب ، ادب!این تنها پیام عیان ما ایرانیان در هزاره های متمادی بشر بوده است و صداقت!صداقتی که از نبود آن به عنوان بلیه نام برده شده است و ایرانی همواره در طول تاریخ به پاکدامنی و صادق بودنش در همه ی شون بالیده است.حال ای برادر ما را چه می شود که در ایران اسلامی و میان ایران و ایرانی ، به سادگی توهین و دروغ باب می شود و تاکید موکد می کنیم بر تکرار چند باره ی آن و هیچ کجای کالبد ایرانی از ایرانی ایرانی تا مذهبی مذهبی به رعشه در نمی آید که ای جانان به خود آیید.اینجا ایران است و میعادگاه شیعه،میعادگاه فرهنگ و ادب!
چگونه می توانیم به سهولت هرچه تمام از کنار توهین ها و عصبیت ها بگذریم،بی اینکه اندیشه نماییم به اصل خویش.آیا براستی مولانا ها و حافظ ها و شهریاران و بهارها در این بستر رشد یافته اند؟ و فقط از برای خویش اینگونه شده اند؟آیا این نفیر و ناله از سینه ی سوزان این منور ستارگان از برای جاه بودست و معاش؟حاشا حاشا که هرگز اینچنین نباشد.پس ما را چه می شود؟انسانیت و ادب ما را چه می شود؟ چه می شود که هنر را و آثارش و هنرمندش هیچ می انگاریم،در عین حالی که اجانب عطش به آن دارند.چگونه است که حین بالیدن سینه سپر می کنیم به غرور و فخرفروشی ز بهر ادبا و حکما؟ بی آنکه کوچکترین حکمتی از آنان در حیات خویش به کار بندیم.و فقط حرص میراث خواری داریم و بدتر اینکه میراث خواری را نیز به بدترین شکل آموخته ایم.هر که آموخته است،نکو آموخته است.جان برادر ما مکلفیم که همچنان مودب و با فرهنگ و متعصب و ایرانی باشیم.و نیک میدانم که حتی در گرسنه ترین حال نیز ان سرمایه های معنوی سرزمینی امان،ناتوان از ادای دین و اعطای آرامش به ما نیستند.پس صد حیف که بسی عمر سفته ایم بی آنکه از اینان متنعم شویم.
می گویم فحش نده ، می گوید فحش نمیدهم پدر ... مادر ... را!!!این است ایرانی؟این است مسلمان؟این است انسانیت که کس و ناکس را هرچه خواستیم بنامیم؟
براستی به کجا چنین شتابان؟
تبسم حضرت پروردگاری را چه کنیم؟منحنیات را چه کنیم؟و چه کنیم که ایرانی،ایرانی و مسلمان،مسلمان و مومن،مومن بماند و خدا نیز ایران دوست و ایرانی دوست و انسان دوست بماند؟
یار بی یار