من از هستی نمی خواهم بجز پیش تو مردن را
نمی خواهم خوراکی جز غم عشق تو خوردن را
تو را می خواهم آنگونه که گویی جسم روحش را
جدایی ناپذیر و تنگ یکدیگر فشردن را
.
.
.
من از هستی نمی خواهم بجز پیش تو مردن را
نمی خواهم خوراکی جز غم عشق تو خوردن را
تو را می خواهم آنگونه که گویی جسم روحش را
جدایی ناپذیر و تنگ یکدیگر فشردن را
بدون تو تنفس هم ملال آورترین چیز است
تو شیرین می کنی اما، شرنگ تلخ مردن را
بمیران! زنده کن ! فرقی ندارد ، باز می خوانم
هزاران بار دیگر ، با تو شعر دل سپردن را
مرا از عشق می ترسانی و غافل از آنی که
برای ماهیان ساده ست : مشق آب خوردن را
به مرده شور بسپاری تنم آنجا که یارایش
نباشد بارِ سنگینِِ غمت ، بر دوش بردن را
دلت می آید آیا با چنین شاگردِ عشق خود
همیشه بازگویی درسِ بی روحِ فسردن را !؟
تو که این را برای من نمی خواهی غزلبانو ! ؟ :
خیالِ با تو بودن ، با خودم به گور بردن را
اگر چه خوب می دانم که تا بوده چنین بوده
که عاشق می دهد آخر، بهای دل سپردن را !