یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

فاش گویه


فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم


.
.
.
 فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم

من مَلَک* بودم و فردوسِ برین* جایم بود
آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم*

سایۀ طوبی* و دلجوییِ حور و لبِ حوض
به هوایِ سرِ کویِ تو برفت از یادم

نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم

کوکبِ بختِ مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش درِ میخانۀ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خونِ دلم مردمکِ دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم

پاک کن چهرۀ حافظ به سرِ زلف ز اشک
ور نه این سیلِ دمادم ببرد بنیادم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد