ز یاری، یاری، ای یار خسته ام!
بسی عمر سفته و به زانو نشسته ام!
خود شناختمی و قرار داده و عهد!
.
.
.
ز یاری، یاری، ای یار خسته ام!
بسی عمر سفته و به زانو نشسته ام!
خود شناختمی و قرار داده و عهد!
به نسیان آمدم و ناخودآگاه بشکسته ام!
چنان سوز هجر تو بر دل گران آمدست!
گویی همه عمر بار جهان به پشت بسته ام!
یار من چه خوش خلق و عزیز آید همی!
آن دم کاو را ذکر گویان پیوسته ام!
خجلت از رویش برایم مرهم است!
مرهم درد دلم از دست و دل بگسسته ام!
چه خوش باشد که من عهدی نبندم!
تا نگویم با عهد او از جان و دل وارسته ام!
معشوق من بخشد مرا دانم همی جان و دل است!
عاشق عشقش شدم،همواره در پیش رخش دست بسته ام!
یار بی یار