یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

آرام من...

آرام من ...

چون روشنی در دل تیرگی شبهای تار...

صبر و قرار...

جان به جانت بسته ام...

وابسته و ...

وارسته...

وابسته همچون سایه ات...

که هیچ دم یارای راندنم نخواهی داشت...

ماه آسمانی در شب های طوفانی... 

من و این حیرانی...

سر و جانم بفدات...

که تنها تو میدانی...

جوشش هایم و جوشش هایت...

آن دم که چشمانت همچون چشمه ی امیدم...

جوشیدند و میجوشند و ...

میجوشانند چشمه چشمانم...

مرا بگیر و همچون شور غزل...

به آسمان ببر...

ای آرام من...

که تو دنیای منی...

و تمام منی...

بپذیر...

دل اندیشه کند و ذهن احساس ، آن دم که گویی وارونه وار به سر می روم و جان عنقریب هبه ی یار نموده و به دنبال دلدار آنچنان هراسان می دوم که انگار نه انگار جانم از کف و به جانش ممزوج کنم همی.
جان، بی جان او مرا چه به کار آید اگر که نتوانم وصال را در لحظه لحظه ممات و حیات متناوبم احساس کنم.
احساسی ملموس...
آری لمس کنم جانش را آنگونه که جانم گشته و حقارت کالبدم در پیش عظمت جانش زانو زده التماس پذیرش دارد.
بپذیر ای جان سپهر
آنکه بر در می کوبد آن مسکین بلا کشی است که در چشمان بسته نیز یارای ندیدنت ندارد و هر کجا نگرد جز یار نبیند و جز یار نخواهد.
ای یار عزیز گره بگشای و پایم بنه که در حیرانی یافتنت حیرتها پشت سر نهاده جانها ستانده و نهادها رمانده ام که گاه کنون را رسم روزی.
روزی ام نما وصالت که به این وصل حلقه جان به جهان آنچنان متصل آید که گویی دست خالق بر دستانت فشاری و خلقت را عنقریب حکم رانی.
حکم دل در دستان و حکم جان در کامت است و گر سر بچرخانی حکم جهان در قامت رعنای نازکت آنچنان برازنده خواهد آمد که جهانیان در عُجب این
سرور خواب از چشمانشان رخت بر بندد و هر آیینه جلال جان و جبروت نهانت بنگرند.
مرا بپذیر آن گونه که هستم برای تو در راه تو.


یار بی یار

این نوشته برای توست! به یاد توست!

یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

نوشته

این نوشته برای توست!

به یاد توست!

به نام توست!

با سرآغازی به نام الله!

و چه زیباست دوست داشتن در سراشیبی غوص در میان دریایی از محبت!

و زیباتر،پرتاب تو با فشار حجم سنگین این دریا به آسمانی از عشق و دوستی!

و من اینگونه محبت خویش!

دل خویش!

و نظاره ی خویش بر تو دارم!

باش!

بایست!

و نظاره کن دوست داشتن های مرا!

که در پشت دیوارها نیز محبوبی!

در دوری ها و فراقت!

برای همیشه ای!

نه یک لحظه!

و من باز می گویم!

که ای یار!

بودنت مایه ی زندگیست!

دوست داشتنت سرمشق بندگیست!

و من خوش بنده ای هستم به بارگاه عاشقی!

مرا بپذیر!

یار بی یار

این نوشته برای توست! به یاد توست!

یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

نوشته

این نوشته برای توست!

به یاد توست!

به نام توست!

با سرآغازی به نام الله!

و چه زیباست دوست داشتن در سراشیبی غوص در میان دریایی از محبت!

و زیباتر،پرتاب تو با فشار حجم سنگین این دریا به آسمانی از عشق و دوستی!

و من اینگونه محبت خویش!

دل خویش!

و نظاره ی خویش بر تو دارم!

باش!

بایست!

و نظاره کن دوست داشتن های مرا!

که در پشت دیوارها نیز محبوبی!

در دوری ها و فراقت!

برای همیشه ای!

نه یک لحظه!

و من باز می گویم!

که ای یار!

بودنت مایه ی زندگیست!

دوست داشتنت سرمشق بندگیست!

و من خوش بنده ای هستم به بارگاه عاشقی!

مرا بپذیر!

یار بی یار

سلام ای یار

سلام!

سلام بر تو ای یار!

آری منم!

دوباره آمده ام!

مرا افتاده است با تو چندی کار!

آخر من بر تو بدهکارم بدهکار!

گفتمت خموش!

ننشستی!

به یاد داری؟

گفتم خموش!

دل نگسستی!

به یاد داری؟

و من اما...

و ما اما...

چه فرقی دارد؟

بدهکار بدهکار است!

چه بدانی!

چه ندانی!

اما  دینم ادا کردن می خواهم!

بدهی تسویه کردن می خواهم!

و دلخوش باش!

ما همه می خواهیم!

و چند روزیست در این اندیشه ام!

آری سخت در اندیشه ام!

نه نه!

سخت در اندیشه ایم!

چرا که بدهکاریم!

بدهکاریم!

جز ادای دینت دغدغه ای نداریم!

و شاید این روزها آمدم!

شاید آمدیم!

تا شاید...

شاید بدهی امان صاف شود!

تو هم دعا کن!

گرچه می دانم گفتن ندارد!

تو خود،خود دعایی!

آری تو خویش خویشتن به دعا سرشتی!

وه که چه نیکو سرنوشتی!

دستم گیر و پایم قوی دار!

شاید روزی من هم بشنوم که گویندم...

خموش...!

یا حق!

یار بی یار