یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

چشمانت

ای کاش دانسته ها بودی و من اندر پی این دانش پابرهنه به دنبالت می آمدم.می دانی،باید بگویم و بهتر است بگویم که باید اعتراف کنم که از آن لحظه ای که بر این مهم رسیدم که اگر دم هست لاجرم باید زحمت...

ای کاش دانسته ها بودی و من اندر پی این دانش پابرهنه به دنبالت می آمدم.می دانی،باید بگویم و بهتر است بگویم که باید اعتراف کنم که از آن لحظه ای که بر این مهم رسیدم که اگر دم هست لاجرم باید زحمت بازدم بر جان بخرم،متوجه شدم که تا زندگی هست و به عبارتی دم و بازدم،باید دوید،باید تلاش کرد و مهم این است که کجا و زبهر چه بدوم.آشفته بازاریست آنجایی که من درش فتاده ام.همه ملون و همه محق دان خویش.همه زرنگ و زرنگ خوان خویش.و البته هستند کسانی که نه ملون و نه زرنگ دانندخویش را.گاهی دلم می خواهد از تمام وجود یا با تمام وجود فریاد زنم و بگویم که کاش چشمانت را ندیده بودم.کاش برق چشمان دریا گونه ات بر چشمم نیفتاده بود.آن هنگام که هنوز نه فلانی بود و نه بهمانی،چشمان تو مرا شیفته ی خویش ساخت و در آرزوی وصال افتادم. گویند که حقیقت افراد در چشمانشان هویداست و من نیز آنچه باید یا  نباید دیدم در چشمانت. 

چه می دانم،گویی بی خوابی آخر شب یا به عبارتی سر شب عاشقان مشوشم ساخته و هذیان سرا گردیده ام.اما کاش چشمانت را همیشه در مقابلم داشتم. 

و من بی صبرانه منتظر آن روزم! 

آی عشق که مرا بدین وادی کشانده ای،یاریم نما تا درد فراق یار بر من مستولی نگردد و بتوانم به امید روز وصال یار به دویدن ادامه دهم و قدمهای سبک و سنگین دم و باز دم مرا خسته نسازد.  

صاحبا این روش قافله سالاری نیست.کاروان دستخوش رهزن بیگانه شدفست.مردم زیرخط فقر به جان آمده اند.این دگر صحبت بی دینی و دینداری نیست. 

کاش درد را جایی برای نهفتن بود.کاش ملک نبودم که فردوس برین جایم باشد.کاش بسی زودتر از اینها بدین می رسیدم که عقل تنها در ره دستور به مسیر مستی به کار آید و لاغیر.و چه خوش باشد مستی از هوشیاری.و چه خوش است هنر مدارا که بس غافلیم از آن و همه بر سر همه و دوش بر روی دوش.و چه خوش باشد باز کردن گرهی از کار افتادگان.و چه خوش باشد آرام نگیریم از سکوتی که شاید می دانیم سکوتیست بس فریادآسا.و چه دردیست در دوزخ.و چه درسها در پیشینیان که آمدند و رفتند و همه یک سخن گفتند.این نیز بگذرد.حال که می گذرد پس چه عیبیست که نیک بگذرد.چه چنگیزها و سکندرها بر این ملک خسته تاخته اند و دگر تابی برای تحمل شلاق بر تن ندارد.شلاق هایی از جنس عناد.از جنس جهل.از جنس منیت و خودخواهی. 

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد،آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد. 

بیابیم آنچه در خویشتن خویش و خویشتن خویش مام میهن است،و آن جز هوشمندی و درایت نیست.و آن جز خردمندی و شجاعت نیست.و آن جز دین مندی و سعایت نیست.همانچه در دوره ها بر ما افتخار کرده است. 

نمی دانم شاید موسم سفر است و باران تازه حکایت از اشک چشمان تر می کند و خفتگی سالیان بی خبر.نمی دانم شاید... 

آه از ملاحت عطر خاک به هنگامه ی چکیدن اشکم بر خاک که از آن بر می خیزد.چه حیرت انگیز است و طوفانی.شاید ترک وفا از بی وفایی ها بهتر از هرچیزی باشد.و شاید که گوشها کر و سینه ها سپر باشد که مرا نیز بر این دسته ها نه انتها و نه سر باشد.نمی دانم شاید عشقم به عقلم دست از پای درازتر می نگرد،شاید!اما نه ، عشق همیشه یاریم نموده،گرچه بی وفایی ها روا داشته ام در حقش!نمی دانم،از بس کاسه بر کاسه و نیم کاسه دیده ام دگر ملولم. 

همچو سرو ایستادم در این باد،که شاید پاسخ ، مرا تبر باشد.نور کیوان در آسمان شب ، نکند پوچ و بی ثمر باشد. 

شاید... 

اما باز به یاد چشمانت افتادم! 

آه چشمانت...

 

(با سپاس از همای پرواز) 

یار بی یار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد