یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

کاوه یا اسکندر ؟

 

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
 طبل توفان از نوا افتاده است
 چشمه های شعله ور خشکیده اند
  آبها از آسیا افتاده است  


لینک دانلود تصنیف با صدای استاد ناظری: 

http://www.mediafire.com/?znyzijz0jqm

 

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
 طبل توفان از نوا افتاده است
 چشمه های شعله ور خشکیده اند
  آبها از آسیا افتاده است  


لینک دانلود تصنیف با صدای استاد ناظری: 

http://www.mediafire.com/?znyzijz0jqm


 در مزار آباد شهر بی تپش
  وای ِ جغدی هم نمی آید به گوش
  دردمندان بی خروش و بی فغان
 خشمناکان بی فغان و بی خروش
  آهها در سینه ها گم کرده راه
 مرغکان سرشان به زیر بالها
  در سکوت جاودان مدفون شده ست
  هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
  آبها از آسیا افتاد هاست
  دارها برچیده، خونها شسته اند
  جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
  خشکبنهای پلیدی رسته اند
  مشتهای آسمانکوب قوی
  وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
  یا نهان سیلی زنان یا آشکار
  کاسه ی پست گداییها شده ست
 خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
  و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
  این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
 لیک پشت تپه هم روزی نبود
  باز ما ماندیم و شهر بی تپش
  و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
 گاه می گویم فغانی بر کشم
 باز می بیتم صدایم کوته ست
 باز می بینم که پشت میله ها
  مادرم استاده ، با چشمان تر
 ناله اش گم گشته در فریادها
  گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
  آخر انگشتی کند چون خامه ای
 دست دیگر را بسان نامه ای
  گویدم بنویس و راحت شو به رمز
 تو عجب دیوانه و خودکامه ای
 من سری بالا زنم ، چون ماکیان
 ازپس نوشیدن هر جرعه آب
 مادرم جنباند از افسوس سر
  هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
 گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
 گویمش اما جوانان مانده اند
 گویدم اینها دروغند و فریب
  گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
 گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
 من نهم دندان غفلت بر جگر
  چشم هم اینجا دم از کوری زند
 گوش کز حرف نخستین بود کر
 گاه رفتن گویدم نومیدوار
 و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
 قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
 و آخرین حرفم ستون است و فرج
  می شود چشمش پر از اشک و به خویش
 می دهد امید دیدار مرا
  من به اشکش خیره از این سوی و باز
  دزد مسکین برده سیگار مرا
 آبها از آسیا افتاده ، لیک
  باز ما ماندیم و خوان این و آن
  میهمان باده و افیون و بنگ
 از عطای دشمنان و دوستان
  آبها از آسیا افتاده ، لیک
  باز ما ماندیم و عدل ایزدی
 و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
 باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
 آن که در خونش طلا بود و شرف
  شانه ای بالا تکاند و جام زد
 چتر پولادین ناپیدا به دست
  رو به ساحلهای دیگر گام زد
 در شگفت از این غبار بی سوار
  خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
  آبها از آسیا افتاده ، لیک
 باز ما با موج و توفان مانده ایم
  هر که آمد بار خود را بست و رفت
  ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
  زآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
 زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
 باز می گویند : فردای دگر
  صبر کن تا دیگری پیدا شود
  کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
 کاشکی اسکندری پیدا شود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد