خیال انگیزی و سبزی!
و چه زیباست آن خیالی که در سبزی تو بر اذهان مستولی گشته!
.
.
.
خیال انگیزی و سبزی!
و چه زیباست آن خیالی که در سبزی تو بر اذهان مستولی گشته!
یارا وصال تو تنها تمنای جان است و تو می دانی که جان مرا جان تو در بر خویش دارد و جز تو برایم هیچ آمالی نیست!
حال که نبودنت را حس می کنم و می دانم که تو نیز از فراق من در عذابی به دنبال چاره ام!
آری به دنبال چاره!
و آیا جز این است که بر شوریدن بر درد فراق جز قیام بر وصال راهی نیست؟
آری مرا جز وصال تو درمانی نیست و من تنها به روزی می اندیشم که در برت گام بر جای اقدامت نهم!
ای یار جانی حال که عشق تو بردلم حک شده و تو بهتر ازهر کسی توانستی این محبت بر من عرضه داری من نیز بر تو مدیونم و دین خویش لاجرم ادا خواهم کرد!
هیچ می دانی چنان محبتت در دلم رسوخ کرده که دیگر به هیچ چیز دیگر نمی اندیشم؟
هیچ می دانی که مرا آنچنان شیفته ی صداقتت نموده ای که گویی در این جهان هیچ دروغی نیست؟
آیا می دانی که جمال زیبایت و چشمان گیرایت مرا به قدری مشعوف نموده که سخت ترین دردها را با آنان تسلی می بخشم؟
حال که همه ی اینها را می دانی ، خواهشی دارم!
باش!
فقط باش تا بتوانم وصلت را مهیا سازم!
باش تا بتوانم بودنت را ببینم!
و بر خود فرض دارم که دین آخر را نیز ادا کنم!
یا حق و یا علی!
یار بی یار