جانا به نگاهی ز جهان بی خبرم کن، دیوانه ترم
کن
سرگشته و شیدا چو نسیم سحرم کن، دیوانه ترم کن
وای ز چشمه دیدارت، وای
زآتش رخسارت، وای زچشم افسونکارت
چسان مدهوشم من
.
.
.
جانا به نگاهی ز جهان بی خبرم کن، دیوانه ترم
کن
سرگشته و شیدا چو نسیم سحرم کن، دیوانه ترم کن
وای ز چشمه دیدارت، وای
زآتش رخسارت، وای زچشم افسونکارت
چسان مدهوشم من
جز حرف محبت چه شنیدی دگر از
من که ببستی نظر از من
ترسم که شوی روز و شبی با خبر از من که نیابی اثر از من
در آتشم از سوز دل و داغ جدایی به کجایی
بازا که غم از دل برود چون تو بیایی
چو بیایی
شمعی گریانم من، اشکی لرزانم من ، آهی سوزانم من
چه دیدی که از من
رمیدی
بر من نظری کن یا بر سر خاکم گاهی گذری کن
رهیمعیری