دیرگاهیست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است!
.
.
.
دیرگاهیست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است!
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است!
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته!
سایه ای لغزد اگر روی زمین،
نقش وهمی است ز بندی رسته!
نفس آدم ها،
سر بسر افسرده است،
روزگاریست در این گوشه ی پژمرده هوا،
هر نشاطی مرده است!
دست جادویی شب،
در به روی من و غم می بندد،
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد!
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود،
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود!
دیرگاهیست که چون من همه را،
رنگ خاموشی در طرح لب است،
جنبشی نیست در این خاموشی،
دست ها،پاها در قیر شب است!
سهراب سپهری