یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم 

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم 

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو 

آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم  

 

.

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم 

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم 

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو 

آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم 

من آدم بهشتیم اما در این سفر 

حالی اسیر عشق جوانان مه وشم 

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز 

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم 

شیراز معدن لب لعل است و کان حسن 

من جوهری مفلسم ایرا مشوشم 

از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام   

حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم 

شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت 

چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم 

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست  

گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم  

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست  

آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد