نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل،آفرین دل،مرحبا
دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با
دل
.
.
.
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل،آفرین دل،مرحبا
دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار
منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟!
به چشمانت مرا دل مبتلا
کرد
فلاکت دل،مصیبت دل،بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا
به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارد
ستمکش دل،پریشان دل،گدا دل
به
تاری گردنش را بسته زلفت
فقیروعاجزوبی دست وپا دل
بشد خاک و ز کویت بر
نخیزد
زهی ثابت قدم دل با وفا دل...