حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمان هراس گذشته است!
.
.
.
حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمان هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم!
حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید.
سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم،فرمود:
شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه ی دیگری
است!
هیچ کس شکایتی نکرد، من برخاستم و فریاد زدم: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان میبخشد؟ با عرض پوزش، عالی جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟