من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی
و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا
یاد کنید
.
.
.
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و
دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد
کنید
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد
کنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغی و به یاد منش آزاد
کنید
آشیان من بی چاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد
کنید
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد
کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد
کنید
گر شد از جور شما خانه ی موری ویران
خانه خویش محال است که آباد
کنید
کنج ویرانه ی زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد
کنید