هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
.
.
.
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد مرد نخوانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
گفتم از ورطه ی عشقت بصبوری بدرآیم
باز می بینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدیست که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
گر فلاطون بحکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
نرسد ناله ی سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
سعدی شیرازی