سوز و ساز عاشقانه ام بساز!
دل در بر خویش و جان بر رهش بباز!
همه آسمانها بر زمین آیند چون گویم راز!
.
.
.
سوز و ساز عاشقانه ام بساز!
دل در بر خویش و جان بر رهش بباز!
همه آسمانها بر زمین آیند چون گویم راز!
تو که همه ی هستی در درون سینه نهان می داشتی!
گمان مبر که با رفتنش و برملا گردیده این راز!
چه بسا که راز در وجود تو باشد و بس!
چه بسا تو خود راز باشی و بس!
جانا سخن از حال بگو و دوش بر دوش او وا نه و بس!
چه بگویم که اشک افتاده به هیچ نیرزد و حکایتش هیچ ، هیچ!
همه گویند کای یار به چه رو بی یار شدی!
یار بی یار همی بیندشان بر اندیشه و نگاه مرشدی!
کای همرهان نیکو سرشت و نادانسته سرنوشت!
آنکه یارش شدم بگسست ز من و خود بهشت!
به ناله استاده بانگی برآمد کای جان!
ای جان جهان!
این عجوزه جز عشوه گری و عشوه گر پروری هیچ نداند و ندارد!
حال که پرده برداشته ایم!
حال که علم بر افراشته ایم!
گرد آیید!
همه به یک سخن گویید!
عشوه هایش را!
نازهایش را!
همه ی معشوقه بازی هایش را !
به دیده ی جان می خریم!
اگر که او!
همان که معشوق می ناممش!
خدا باشد!
خدا!...
یار بی یار