یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

خدا

سوز و ساز عاشقانه ام بساز! 

دل در بر خویش و جان بر رهش بباز! 

همه آسمانها بر زمین آیند چون گویم راز!

.

.

.

سوز و ساز عاشقانه ام بساز! 

دل در بر خویش و جان بر رهش بباز! 

همه آسمانها بر زمین آیند چون گویم راز! 

تو که همه ی هستی در درون سینه نهان می داشتی! 

گمان مبر که با رفتنش و برملا گردیده این راز!  

چه بسا که راز در وجود تو باشد و بس!

چه بسا تو خود راز باشی و بس! 

جانا سخن از حال بگو و دوش بر دوش او وا نه و بس! 

چه بگویم که اشک افتاده به هیچ نیرزد و حکایتش هیچ ، هیچ! 

همه گویند کای یار به چه رو بی یار شدی! 

یار بی یار همی بیندشان بر اندیشه و نگاه مرشدی! 

کای همرهان نیکو سرشت و نادانسته سرنوشت! 

آنکه یارش شدم بگسست ز من و خود بهشت! 

به ناله استاده بانگی برآمد کای جان! 

ای جان جهان! 

این عجوزه جز عشوه گری و عشوه گر پروری هیچ نداند و ندارد! 

حال که پرده برداشته ایم! 

حال که علم بر افراشته ایم! 

گرد آیید! 

همه به یک سخن گویید! 

عشوه هایش را! 

نازهایش را! 

همه ی معشوقه بازی هایش را ! 

به دیده ی جان می خریم! 

اگر که او! 

همان که معشوق می ناممش! 

خدا باشد! 

خدا!...

یار بی یار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد