یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

کمی آنسو تر

پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی کت او گذاشت. 

عقب ایستاد و به او خیره شد.  

جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.  

دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد. 

 پیرمرد وارد خانه شد و در را محکم پشت سرش بست. 

 کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و مشغول خوردن شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد