پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی کت او گذاشت.
عقب ایستاد و به او خیره شد.
جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.
دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد.
پیرمرد وارد خانه شد و در را محکم پشت سرش بست.
کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و مشغول خوردن شد.