اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او ...
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود
دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او
را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر
اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ...
اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از
آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم
بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد
سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر «
هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!