هست شب یک شبِ دم کرده و خاک!
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه!.
.
.
.
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک!
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه!
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز!
مرده را ماند در گورش تنگ!
به دل سوخته ی من ماند!
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب!
نیما یوشیج