یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

آسمان و باران و اختر!

اینجا بارانیست!

 چتری هم برای تو!

 بیا با هم زیر این باران قدم زنان! 

.

.

.


اینجا بارانیست!

 چتری هم برای تو!

 بیا با هم زیر این باران قدم زنان! 

 از خاطره ها بگویم!

 از آن روزهای دور!

 یا نزدیک!

که بودیم شادی ها و غمان را شریک!

 دلم گرفته!

 چشمانم بارانیست! 

 می دانی که نبودنت با این دل چه کرده!

 رفتی و حصار را به جان خریدی!

اما من سکوت را!

نمی دانم می توانم آیا خود را شریک غمت دانم!

که تو را نیک میدانم بر ما شریکی!

بر شادی هایمان!

غم هایمان!

بر هیجان ماه سه!

بر هیجان روز سه!

و من!

چشم در راهم تو را!

 برگرد این بار من چترت می شوم!

 حتی اگر خیس ضربه های جلاد ها شوم!

 آن مرد خواهد آمد! 

 زیر باران خواهد آمد!

 خواهد آمد به جمع یاران!

 باور دارم به صبحی بهاری!

 با بوی خوش بارانی! 

 که از سر کویی آید!

کویی که تنها تو اختر روشنی اش باشی!

کویی که تو زیبا یار آن را اختربارانش نمایی!

که من آن را به نامت خوانم!

و این خواندن شاید بهایی باشد بر شروعی دوباره در مجملی دیگر!

نمی دانم!

شاید...

یار بی یار(با سپاس از م.و)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد