یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

عاشقم بر این معشوق!

دگر باره دلم داد برآورد کای عاشق!

به کجا می نگری که من در غم اویم در این دقایق!

به صد ره روز و شب منزل او می پویم !

.

.

.


دگر باره دلم داد برآورد کای عاشق!

به کجا می نگری که من در غم اویم در این دقایق!

به صد ره روز و شب منزل او می پویم !

زبانم باز و بسته هماره مدحش می گویم!

غرق غمم به سینه ات هستم و چاره به جدال با سینه می جویم!

بسی رنج و غم از فراق یار در این سرای!

 که من چه کنم کاین رنج می آلود!

سوخت به مستی هر چه بود و نبود!

یک آن به خود آمدم دست به سینه خاکستر در مشت!

اشک آلود چشم و شکسته پشت!

که من اینم آن مرد آهنین پیکر نیکو خصال!!!

که عمرش به راه دوست و جانش دادست به آروزی وصال؟!

حال بی دل و خسته از این شهر!

چه سخت قدم نهم بر ره بی بازگشت بحر!

نمی دانم غبار می آلود میکده اش ز کدامین سوی بر خاسته است!

اما نیک می دانم هر چه هست عنقریب مرا به بارگاه خماّری خواسته است!

چه خوش باشد مستی و باده پرستی بی وحشت از حد دهشت بار زاهدی!

کاو که خود زاهدان را باشد ولی!

اینجاست ساقی باده پرستان و عارفان منجلی!

باده دهید مرا باده دهید!

که سرخوشم زین حال خوش یمن و وقت سعید!

که گر خویش بر خویشتن برانم فرمان!

همی بانگ آید کای مرد نادانسته ای فلان!

به خود آی این راه بر گزین!

بیا همی چندی به مجالست با اغنیا بنشین!

و من نیز عاشقم بر این معشوق!

که عشوه اش جان مرا باز ستانَذ باز دهد!

هماره بر کارم رهگشای کارساز دهد!

یار بی یار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد