چه
میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم
اسیر زندگی کردی
خداوندا!
.
.
.
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر
زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس
فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان
بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی
خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر
میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز
تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود
بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت
برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر
میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز
حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این
بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و
ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و
از احساس سرشار است!
دکتر علی شریعتی