سلام!
سلام بر تو ای یار!
آری منم!
دوباره آمده ام!
.
.
.
سلام!
سلام بر تو ای یار!
آری منم!
دوباره آمده ام!
مرا افتاده است با تو چندی کار!
آخر من بر تو بدهکارم بدهکار!
گفتمت خموش!
ننشستی!
به یاد داری؟
گفتم خموش!
دل نگسستی!
به یاد داری؟
و من اما...
و ما اما...
چه فرقی دارد؟
بدهکار بدهکار است!
چه بدانی!
چه ندانی!
اما دینم ادا کردن می خواهم!
بدهی تسویه کردن می خواهم!
و دلخوش باش!
ما همه می خواهیم!
و چند روزیست در این اندیشه ام!
آری سخت در اندیشه ام!
نه نه!
سخت در اندیشه ایم!
چرا که بدهکاریم!
بدهکاریم!
جز ادای دینت دغدغه ای نداریم!
و شاید این روزها آمدم!
شاید آمدیم!
تا شاید...
شاید بدهی امان صاف شود!
تو هم دعا کن!
گرچه می دانم گفتن ندارد!
تو خود،خود دعایی!
آری تو خویش خویشتن به دعا سرشتی!
وه که چه نیکو سرنوشتی!
دستم گیر و پایم قوی دار!
شاید روزی من هم بشنوم که گویندم...
خموش...!
یا حق!
یار بی یار
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش ...نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
با سلام و سپاس