یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

بر سر زلف کجت لانه ی خویش ساخته ام

بر سر زلف کجت لانه ی خویش ساخته ام

خوش خط زلف تو را آیین و کیش ساخته ام

سرم دوباره به سودایی شد مشغول و خویش از دور نظاره می کنم همی و گویی که بدنم ملتمس جان است ز بهر ورود بر آن!

آنچنان عجز و لابه اش مرا متعجب نمود که گفتم به کجاست این همای سعادت بر سر این جان مظلوم که تنم اینچنین بر او اصرار می ورزد...

بر سر زلف کجت لانه ی خویش ساخته ام

خوش خط زلف تو را آیین و کیش ساخته ام

سرم دوباره به سودایی شد مشغول و خویش از دور نظاره می کنم همی و گویی که بدنم ملتمس جان است ز بهر ورود بر آن!

آنچنان عجز و لابه اش مرا متعجب نمود که گفتم به کجاست این همای سعادت بر سر این جان مظلوم که تنم اینچنین بر او اصرار می ورزد.

در اندیشه بودم که ناگاه آه و فغان از جانانی دگر بخاست و وحشتی دهشتناک مرا فرا گرفت و پریشان سعی در نزدیکی به خویشتن نمودم و هرچه دویدم کمتر رسیدم و نگرانتر! اما چاره چه بود،که باید به سعی خویش ادامه می دادم  ، چه  اینکه جز آنجا مامنی نداشتم.در راه دویدن چه نمازها که نگزاردم بر آستان جانان که شاید به تفضل این یار جانی بتوانم سکنی گزینم. اما چه سود و چه فایده که خود راه خویشتن بر خویشتنِ خویش بستم؛لابد چگونه به این اظطراب و اظطرار؟!آری می شود این نشدن ها گاهی!

در حین عجز و لابه ام به درگهش ناگاه ندایی از درونم که در حال ، برون از من واقع بود برآمد که ای حریف حال که دُرّ خویش از کف بداده ای و جز زائده ای نیستی و دستت به هیچ بند است به یادش فتاده ای؟ فراموش کرده ای که بند ما به طناب او متصل است؟ و من اگر در دام تو گرفتار آیم جز به شُل شدن این طناب میسور نبوَد و شل شدن این طناب نیز جز به رها نمودنش یا تاب مخالف زدنش ممکن می نگردد.اما تو ای نادان،هیچ نپنداشتی که از چه روی باید بر تاب موافقت و مخالفش بچرخم و بر تو نزدیک گردم؟!به ملاطفت های انیسانه ات یا مراقبت های حکیمانه ات؟که تا خوبرویی دیدی ما را به هیچ انگاشتی و هر چه موجود جهان بود در رویَش کاویدی ، غافل از اینکه آنچه در غیر خویش می جویی همان خویشتن خویشت است که با توجهت به دیگری به واقع خود آن مهم از خویشتن براندی و اکنون در طلبش حیرانی!

چه وعده ها که نداد و چه زبان ها که نریخت و چه دلبری ها که نکرد و اما در آخر ، باز هم مهر این جان عزیز بود که بر این سودا مرهم شد و به ترحم نگریست و از امتیازاتش مستفید گشته و بر این جسم بی چیز رجعت نمود و دوباره حیات از ممات ستاند و من همچنان در نظاره بودی! و هر چه بیشتر، من متعجب تر!که چگونه بافتی دارد ترکیب این موجود دو پا که تا وقتی که در اظطرار است همچو یک فرشته که هرگز از حال اخلاص خروج نکرده مخلص می گردد و وعده ها و نشان عشق بازی ها می کند و بر سر موعد اما به وارون عمل می کند.

اندیشه در این احوالات بر من چندی حکمت برآورد و نخستین اینکه باید در افراد مختلف بر حالات مختلف نگریست تا که شاید استنباطی مناسب بدست آورد،چه اینکه شاید عبور من از معبر او آنچنان که بایدش بودی نباشد.دومین آنکه بسنجم که آن کس که به آسانی دل از کف می دهد عشق دیده است یا عشق ندیده!که اگر دیده و از کف می دهد او را حد باید اما جز این باشد نشاید.سوم ... که گویی آری اینان جز خودم دیگری را نشاید.

آنکه عشق بدیده و دل و جان می بازد به هزار دستاویز چنگ می زند که گوید این تقواست،آن تقیه است  و این رفتارِخفیه جز خوفش هیچ نیست و ...من اما می گویم که آنانی آیینه رویند که نه به عبادت که به محبت رنگ به رخسار می کشند و حُرم آبرو بر خویشتن می خرند.آنانی که به هنگامه ی سخن گفتن از فراق ، جز فراق محبوب نگریند . درد را جز در عدم امکان محبت نبینند.نه آن پیران جاهد و شیخان گمراه که به رندی افسانه می کنند و غافلند از آثار جان و آثار اشک هایی که در سوز فراق بر گونه های جان جاری می گردد.من نیز بخوبی آیین تقوا آموخته ام،اما چه چاره کنم که بخت ، پیش از من گشته گمراه که تقوای ما با تقوای شیخ و واعظ در مسیر نیست.و نتوان گردن نهاد جز حکم الله.و در آخر سر یا جام باده ، یا قصه کوتاه.

یار بی یار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد