یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

فراق یار


براستی اگر اشکم نبودی مرا مرهم گدازین سنگ دل،این حرارت به چه فرو نشاندی؟جان از بیم هلاک بر این سوختن چگونه رهاندی؟

امید بر اشک یا نه نه بر آمدنش دارم!آمدن و آمدنهایش در هر زمان که می بایست!دیدگان دریاییم مرا آنچنان در میان آتش دل به غوص...


براستی اگر اشکم نبودی مرا مرهم گدازین سنگ دل،این حرارت به چه فرو نشاندی؟جان از بیم هلاک بر این سوختن چگونه رهاندی؟

امید بر اشک یا نه نه بر آمدنش دارم!آمدن و آمدنهایش در هر زمان که می بایست!دیدگان دریاییم مرا آنچنان در میان آتش دل به غوص وادارم ساخته که چاره ای جز غوطه وری در این احساس دلنشین ندارم.حکایتم حالم همان قصه ی سوزاندن بهشت و خاموشی آتش جهنم است.اشکهای سبزه زار افزایم آنچنان آتش جهنمی دلم را فرو می نشاند و خویشتن خویش از بین می برد که در درونم نه بهشتی مانستی و نه جهنمی!

و اما این اشکها!

از کجایند اینان و به کجا؟

درد درد یار است و دوری!

درد بی مهری و مدعای صبوری!

من اما صبورم بر دوری هایش!

بر نبودن هایش و بودن های گاه بیگاهش که حالا به دوری های طولانی گراییده است!

فراقیست بس جانسوز و طاقت فرسا!

کاش چشمانت ندیده بودم ای یار!که دیدن همان و وا رفتن در شوق وصالت همان!

آنچنان مست و مدهوش نگاهت گشته ام که تنها برق خاسته از نگاهت توان هشیاریم را دارد و بس!

صد افسوس که نبود این چشمان در چند صباحی فزون،موجب بهتم گشته و همچنان سخت به دنبال آن برق امید افزایم!

ای یار عزیز!

آن دم که موعد دلدادگیم بود وعده ها کردی مرا و قولهایی بس نزهت افزای که در اندیشه گشتنشان نیز شادم می سازد!

صد افسوس و صد حیف!

آنکه دورت ساخته از من چه بی رحمانه پای بر روی جان نحیفم نهاده و ساقی ما از ما دریغ داشته است.

به یاد داری که آمدنت را بر جان به لبیم منوط ساختی؟

به یاد داری که گفتی اگر روم آمدنم جز به جان به لبیت میسر نشاید!

جان به لب گشته ام ای یار!کجایی؟

چه بیگاه بر غم عشق مبتلا گشته ام و تو می دانی!که غمزه هایت و عشوه های پنهانیت گواه است بر این مدعا،چه اینکه معشوق اگر طناز نباشد که نخوانندش معشوق!

ای یار جانی!

چه می شد که با باز آمدنت گره از کار فرو بسته ام می گشودی و بر عهدت وفا می کردی؟

بیا و نظر بر من مسکین از محبت فکن که دلتنگیت به جانم آورده و اسیر خیالم از تنهایی!

تو نیستی ببینی که سودای سر زلفت آنچنان در خیالم داشته که چون سر زلفت گشته ام سودایی!

تو نیستی ببینی که هر چه و هر جا می نگرم جز تو نمیبینم و هیچم نیست عجب که تویی چشم مرا بینایی!

کاش می دانستی که پیش از این گر دگری در دلم من می گنجید،جز تو هیچ گنجایی در دل من نیست دگر!

کاش می دانستی که جز تو دیگر هیچ کسی در نظرم نمی آید و عجیب تر اینکه  تو خود روی بر کسی نمی نمایی!

به یاد داری که گفته بودی سر وقتش کامم به لبت شیرین می نمایی،حال وقت آن رسیده است که بر وعده ی خویش وفا فرمایی!

ای کاش می دانستی که تنهاییم و درد فراقت ، صبر و شکیبایی از کفم ربوده و هر دم بیم هلاک تلنگرم می زند!

کاش بودی و ناله هایم بر سر کویت میدیدی و سوختن دل بی چیزم و  تماشای رقیبان را نظاره می کردی!

ای یار وقت آن است که پرده ز رخ باز نمایی و ببینی که چگونه سر و جان به فدایت می کنم به شیدایی!

یار بی یار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد