یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

بیا بیا


باز دلم بازی به سر آورده و سرم سودایی ساخته که چرا این جان از حلاوت عشقش محروم سازی و آن بر دام معشوق نیندازی که گویمش ای دوست گر که معشوق باشد تو را نخوام داشت و نداشتنت بی دلم سازد و من چگونه خوشدل باشم به بی دلی و گویدم سخت نگیر گرت نباشم وانگهی در دام یارت هستم و...


باز دلم بازی به سر آورده و سرم سودایی ساخته که چرا این جان از حلاوت عشقش محروم سازی و آن بر دام معشوق نیندازی که گویمش ای دوست گر که معشوق باشد تو را نخوام داشت و نداشتنت بی دلم سازد و من چگونه خوشدل باشم به بی دلی و گویدم سخت نگیر گرت نباشم وانگهی در دام یارت هستم و یارت گر که عاشق باشی لاجرم در بالینت هست و دیگر هیچ و من دباره در جوارت اما با شکرین لب عشق بوسه آلودم و حظیظ این معاشقه!

عشق گر که مرا قسمت بودی که بودست و هیچ شکی درش ندارم هرگز بایدش سوختنم و سوزاندن هایم!

عشق است و به هوس مهرویی به دل جان تابی تبی دارم و چه گویم کز برکتش بر فراق به دل و جان غریبوار تاب و تبی دارم!

تاب و تبم حزین حالی و غم آلودی برایم به ارمغان آورده گشته ام چنین محزون ، چگونه از گردشت نگویم ای چرخ گردون!

آن عشق ساز دل انباز آنچنان نمود خم زلفش نگون که در دمی گشتم پابند جنون!

وه چه گویم با تو که چون کردی که چگونه روز و شبی دارم!

و باز همی گویم درود بر این عشق که وفا هر چه دارد وفا دارد و من اینچنین سببی دارم!

نگارین بت سر بالای من که به غمزه ای ربودی از دلم قرار ، همی جلوه کند مهین رویت به خواب و رویای من!

به خوابم آیی و چو مهتاب گشایی آغوش مهر و شور عشق می دود همچو می در سرا پای من!

ای یار حرامم باشد اگر نشیند خنده ای جدا از لبانت بر لبهای من!

چه می دانی که بر خون بنشسته در فراقت چشم افسانه پالای من!

ای یار گر که هستی و هستنی هستی!

الا ای که در پای مهرت بسوزد شاید زبان سر آسمان سای من!

بیا و بیا که روزی گر رسد که بیایی و نباشم نگویی صد افسوس دریغ از یار بی یار پارسای من!


یار بی یار


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد