رد پاهای خودش و خدا را در کنار ساحل دید. پس از دقت دید که در لحظات خوشی و آسایش دو جفت رد پا است ولی در لحظات سختی یک جفت.
پس از خدا دلیلش را پرسید. گفت چرا در لحظات خوشی با من بودی ولی مرا در لحظات سختی تنها گذاشتی؟
خدا پاسخ داد: بنده ام در لحظات خوشی گام به گام در کنارت بودم اما در لحظات سختی تو را در آغوش گرفته بودم و از آن لحظات عبور میکردیم...
پروردگارا... آخر چه میتوانم راجع به تو بگویم؟ همه امید من!
یک چیز را یادت رفت به من بگو آخر من چگونه حد شکرت را به جا آورم؟؟؟ عاجزم از شکرت