در این پهنه ی بی گمانه گی احساس غریبی دارم!
که اگر مرد را مردی باید،لاجرم او را ظلم نشاید!
چه آه ها کشیدم و امید ها بر دل راندم که...
در این پهنه ی بی گمانه گی احساس غریبی دارم!
که اگر مرد را مردی باید،لاجرم او را ظلم نشاید!
چه آه ها کشیدم و امید ها بر دل راندم که...
نه اما گویی معرفت را آنگونه که بایسته نشاید!
تنهاست و غریب به خانگی!
ای غریب خانگی!
بی تو اگر بسر کنم که می کنم!
چه گویی ام که جان من در گرو نگاه توست!
جان جهان فقر زمان ستانده ات از بر من!
چه آمدست چه می رود زین همه عاشقانگی بر سر من!
دست دلم داغ غمت به آب چشم شویدم،که شایدم...
که شاید این راه دراز به یک نگاه یا که آه طی کنم!
من اما بی کسم!
کسان من کجا شدند و من کجا کجا روم!
گر که شود عبور این الاغ نفس از پل مکر و حیله ای!
باش و بدان که در جمیع خلق!
نیست و نبودست عاقبت...
خیر و ز شر می برد هر چه که هست بهره ای!
و من در سکوت پس از همهمه ی با همگی!
احساس می کنم!
احساس!
تو را!
نبودنت را!
و دلتنگیم را!
یار بی یار