یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
یار بی یار

یار بی یار

مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

خوشه اشک


نیمه شب بود و غمی تازه نفس!  

ره خوابم زد و ماندم بیدار!  

ریخت از پرتو لرزنده شمع!  

.

.

.

 

 نیمه شب بود و غمی تازه نفس!  

ره خوابم زد و ماندم بیدار!  

ریخت از پرتو لرزنده شمع!  

سایه دسته گلی بر دیوار! 

 همه گل بود ولی روح نداشت! 

 سایه ای مضطرب و لرزان بود!  

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه!  

گوئیا مرده سرگردان بود! 

 شمع,خاموش شد از تندی باد! 

 اثر از سایه به دیوار نماند!  

کس نپرسید:کجا رفت؟که بود؟  

که دمی چند در اینجا گذراند!  

این منم خسته در این کلبه تنگ!  

جسم درمانده ام از روح جداست!  

من اگر سایه خویشم,یا رب!  

روح آواره من کیست؟کجاست؟  

(فریدون مشیری)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد