لب تو داغی نهاد بر دل بریان من
زلف تو در هم شکست توبه و پیمان من!
شد دل بیچاره خون چاره ی دل هم تو ساز
زان که تو دانی که چیست بر دل بریان من!
.
.
.
لب تو داغی نهاد بر دل بریان من
زلف تو در هم شکست توبه و پیمان من!
شد دل بیچاره خون چاره ی دل هم تو ساز
زان که تو دانی که چیست بر دل بریان من!
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من!
گر تو نگیری دست کار من از دست شد
ز آن که ندارد کران وادی هجران من!
هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان
بر رخ زردم فشاند اشک درِّ افشان من!
هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را
بو که به پایان رسد راه بیابان من!