شد چند سال آزاگار
که خنده برلبانم گشته حرام
گویی هیچ نبود و هیچ نبودست بکار
.
.
.
شد چند سال آزاگار
که خنده برلبانم گشته حرام
گویی هیچ نبود و هیچ نبودست بکار
یاری نیامد و نرفت و ندادست سلام
با من بود و با تو بود و با اغیار
وه چه خوش رویایی بود و نداشت هیچ دوام
من اما به یادش دارم همی چون سالار
که بر مرامش نشاید بود همچو مریدان بی مرام
خدایی خود ساخته و لاتی خوانده به کارزار
به باورم نگنجد پایان اندیشش و کلام
یاران گر یار دانید خویش را و سرو سالار
سخن کوتاه کنم حق گوییم و حق جوییم والسلام
یار بی یار