اشکها می غلتند داغ داغ ز گونه ام!
چه حال است مرا،چرا اینگونه ام!
چهل شب و روز به تلخی گذارده است!
.
.
.
اشکها می غلتند داغ داغ ز گونه ام!
چه حال است مرا،چرا اینگونه ام!
چهل شب و روز به تلخی گذارده است!
به انتظار فرج است ماه روی ماه گونه ام!
مولای من سردار بی سر را ببین!
آسمان بر زمین شد، گویی چنین واژگونه ام!
لابه بر مظلومش کنم جان و دلم بر می کنم!
آقای من از شرم رویت همی سر نگونه ام!
آتش عشق است بر دلم فتاده است!
نگویید بی یار این چون است و چگونه است!
یار بی یار