آرام من ...
چون روشنی در دل تیرگی شبهای تار...
صبر و قرار...
جان به جانت بسته ام...
وابسته و ...
وارسته...
وابسته همچون سایه ات...
که هیچ دم یارای راندنم نخواهی داشت...
ماه آسمانی در شب های طوفانی...
من و این حیرانی...
سر و جانم بفدات...
که تنها تو میدانی...
جوشش هایم و جوشش هایت...
آن دم که چشمانت همچون چشمه ی امیدم...
جوشیدند و میجوشند و ...
میجوشانند چشمه چشمانم...
مرا بگیر و همچون شور غزل...
به آسمان ببر...
ای آرام من...
که تو دنیای منی...
و تمام منی...
دل اندیشه کند و ذهن احساس ، آن دم که گویی وارونه وار به سر می روم و جان عنقریب هبه ی یار نموده و به دنبال دلدار آنچنان هراسان می دوم که انگار نه انگار جانم از کف و به جانش ممزوج کنم همی.
جان، بی جان او مرا چه به کار آید اگر که نتوانم وصال را در لحظه لحظه ممات و حیات متناوبم احساس کنم.
احساسی ملموس...
آری لمس کنم جانش را آنگونه که جانم گشته و حقارت کالبدم در پیش عظمت جانش زانو زده التماس پذیرش دارد.
بپذیر ای جان سپهر
آنکه بر در می کوبد آن مسکین بلا کشی است که در چشمان بسته نیز یارای ندیدنت ندارد و هر کجا نگرد جز یار نبیند و جز یار نخواهد.
ای یار عزیز گره بگشای و پایم بنه که در حیرانی یافتنت حیرتها پشت سر نهاده جانها ستانده و نهادها رمانده ام که گاه کنون را رسم روزی.
روزی ام نما وصالت که به این وصل حلقه جان به جهان آنچنان متصل آید که گویی دست خالق بر دستانت فشاری و خلقت را عنقریب حکم رانی.
حکم دل در دستان و حکم جان در کامت است و گر سر بچرخانی حکم جهان در قامت رعنای نازکت آنچنان برازنده خواهد آمد که جهانیان در عُجب این
سرور خواب از چشمانشان رخت بر بندد و هر آیینه جلال جان و جبروت نهانت بنگرند.
مرا بپذیر آن گونه که هستم برای تو در راه تو.
یار بی یار
این نوشته برای توست!
به یاد توست!
به نام توست!
با سرآغازی به نام الله!
و چه زیباست دوست داشتن در سراشیبی غوص در میان دریایی از محبت!
و زیباتر،پرتاب تو با فشار حجم سنگین این دریا به آسمانی از عشق و دوستی!
و من اینگونه محبت خویش!
دل خویش!
و نظاره ی خویش بر تو دارم!
باش!
بایست!
و نظاره کن دوست داشتن های مرا!
که در پشت دیوارها نیز محبوبی!
در دوری ها و فراقت!
برای همیشه ای!
نه یک لحظه!
و من باز می گویم!
که ای یار!
بودنت مایه ی زندگیست!
دوست داشتنت سرمشق بندگیست!
و من خوش بنده ای هستم به بارگاه عاشقی!
مرا بپذیر!
یار بی یار
این نوشته برای توست!
به یاد توست!
به نام توست!
با سرآغازی به نام الله!
و چه زیباست دوست داشتن در سراشیبی غوص در میان دریایی از محبت!
و زیباتر،پرتاب تو با فشار حجم سنگین این دریا به آسمانی از عشق و دوستی!
و من اینگونه محبت خویش!
دل خویش!
و نظاره ی خویش بر تو دارم!
باش!
بایست!
و نظاره کن دوست داشتن های مرا!
که در پشت دیوارها نیز محبوبی!
در دوری ها و فراقت!
برای همیشه ای!
نه یک لحظه!
و من باز می گویم!
که ای یار!
بودنت مایه ی زندگیست!
دوست داشتنت سرمشق بندگیست!
و من خوش بنده ای هستم به بارگاه عاشقی!
مرا بپذیر!
یار بی یار
سلام!
سلام بر تو ای یار!
آری منم!
دوباره آمده ام!
مرا افتاده است با تو چندی کار!
آخر من بر تو بدهکارم بدهکار!
گفتمت خموش!
ننشستی!
به یاد داری؟
گفتم خموش!
دل نگسستی!
به یاد داری؟
و من اما...
و ما اما...
چه فرقی دارد؟
بدهکار بدهکار است!
چه بدانی!
چه ندانی!
اما دینم ادا کردن می خواهم!
بدهی تسویه کردن می خواهم!
و دلخوش باش!
ما همه می خواهیم!
و چند روزیست در این اندیشه ام!
آری سخت در اندیشه ام!
نه نه!
سخت در اندیشه ایم!
چرا که بدهکاریم!
بدهکاریم!
جز ادای دینت دغدغه ای نداریم!
و شاید این روزها آمدم!
شاید آمدیم!
تا شاید...
شاید بدهی امان صاف شود!
تو هم دعا کن!
گرچه می دانم گفتن ندارد!
تو خود،خود دعایی!
آری تو خویش خویشتن به دعا سرشتی!
وه که چه نیکو سرنوشتی!
دستم گیر و پایم قوی دار!
شاید روزی من هم بشنوم که گویندم...
خموش...!
یا حق!
یار بی یار
برای موفقیت باید ذهن خودت را کنترل کنی.
کنترل ذهن با دوری از افکار منفی آغاز می شود.
اما نکته مهم این است که تو نمی توانی از بروز افکار منفی در ذهنت پیشگیری کنی.
کافیست آنها را باور نکنی.
#دکتر_محمد_یزدانی_خوئی
#باور_مثبت
#مثبت_اندیشی
#ذهن_مثبت
من در آن آبادی
پی چیزی گشتم
پی یک دانه انگور و کمی رخصت یار
پی نوری
و یا ریگی خرد
پی لبخندی ناب
پی یک قهقههی تاخته بیرون ز حصار
پی یک شادی اصل
پی یک دانه آزادی پاک
من در آن آبادی
پی چی میگشتم...؟
قربانی، قربانی تولید میکند
آدمهایی که ما را رنج میدهند،
خیلی اوقات رنج کشیده هایی هستند
که از زخم های خودشان نتوانستند عبور کنند ...!
تا زمانی که نتوانی از رنج های خود عبور کنی،
همچنان رنجور و رنج رسان خواهی ماند.
آی عشق آی عشق
همه
گرمی جان ، قوت قلب
از آن است
که عشق
مامن من شده است
معراج غزل
پناهگاهی گشته
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیداست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
به فراخنای شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیداست
زنگار ز رو رفته
بر زدودن وَهن
و دنجِ رهایی
بر شوق حضور
روشنی و شور
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیداست
یار بی یار
مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی میگردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفتهی چند!
چه کسی میآید با من فریاد کند
فریدون مشیری
از ملک ادب حکم گزاران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران همه رفتند
باد ایمنی ارزانی شیران شکاری
کز شومی ما شیرشکاران همه رفتند
یک مرغ گرفتار درین گلشن ایران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
ملک الشعرای بهار
اگر چه عمری ای سیه مو چون موی تو آشفته ام
درون سینه، قصه ی این آشفتگی بنهفته ام
ز شرم عشق اگر به ره ببینمت
.
.
.
مستی به لاف عشق وا اسفا پایدار نبود!
من که سرّ عشق نیک دانسته بودم!
چون است این عشق به میان پایدار نبود!
.
.
.
ادامه مطلب ...یاری را در چشم ز یار داشتم و وانگهی یار نبود و یارای یاریش نیز!
ماندم ز یار برنجم یا هجر یار و آنچه مهجورش داشته!
خواستم گفتگو در پیش گیرم که شاید فرجی!
.
.
.
ترسم که به پایان رسد عمر و تو نیایی
از داغ جدایی جگرم سوخت کجایی
بخت من سر گشته گره خورده به مویت
.
.
.
ادامه مطلب ...
خدایا!
درود می فرستم بر تو که همواره در اوج الوهیت خویش بر من کبر نورزیدی!
خدایا !
تو را دوست دارم،نه فقط برای اینکه بر من نعماتت را ارزانی داشته ای،که برای اینکه مرا پرورش دادی!
خدایا!
.
.
.
من مانده ام این گونه چرا تر است!
سوز و گدازم خموش،ز چه اینگونه تر است!
جانم به جانش بسته ام گویی!
.
.
.
ادامه مطلب ...گویند موسم زیارت یار سبحان آمده است!
گشاده در و روی،نظاره گر تجلی ایمان آمده است!
حاجیان ره کعبه که شمارگانتان بیش بود!
.
.
.
یک شمش آهن را در نظر بگیرید که ارزش آن 5 دلار است. اگر از این شمش آهن در کوره آهنگری,نعل اسب بسازید ارزش آن ...
ﺧﯿﺮﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻢِ ﺧﯿﺴﺖ ﺣﺴﺮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ
ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ، ﻧﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯾﺖ ﺩﻟﯿﻞِ ﮔُﻨﮓِ ﻋﺼﯿﺎﻧﻢ ﺷﺪﻩ ﺳﺖ
ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ ،ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ ، ﺧﻠﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ
.
.
.
ادامه مطلب ...
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت
آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟
.
.
.
ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺧﻤﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﺯ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻧﺎﺯ ﻭ ﺍﺩﺍﯾﺖ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺁﻥ ﻟﺐ ﻟﻌﻠﺶ ﺷﮑﺮﯾﻦ ﺷﺪ
ﺍﺯ ﻧﻐﻤﻪ ﻭ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﻡ
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است درین مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست
.
.
.
ادامه مطلب ...
یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشم
بیمحکمه زندانی بازوی تو باشم
پیچیده به پای دل من پیچش مویت
تا باز زمینخوردهی گیسوی تو باشم
.
.
.
یا رب ! یار من آنجاست ، حواست باشد
او نشان کرده ی اینجاست ، حواست باشد
یار من موی سرش ، قیمت صد شیرین است
قصه اش قصه ی لیلاست ، حواست باشد
.
.
.
نام کتاب : عایشه بعد از پیغمبر
نویسنده : کورت فریشلر
آمده نوروز در ایران زمین
خاک ما شد رشک فردوس برین
بوی نارنج و ترنج و عطر بید
می توان از تربت حافظ شنید
.
.
.
نوروز باستانی بر شما خوبان فرخنده باد!
جان ما در بوته سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
.
.
.
آن بلال صدق در بانگ نماز
حی را هی همیخواند از نیاز
تا بگفتند ای پیمبر نیست راست
.
.
.
ادامه مطلب ...
چشمان تو رنگ دریاست و من حیرانم!
همی به انتظار آمدنت می مانم!
روزها بود که در راه تو من بنشستم!
.
.
.
دلم تنگته ای یار جانی!